یادداشتهای یک دانشجوی فناوری اطلاعات و ارتباطات
مطالب - مقالات - برنامه ها و پروژه های مربوط به فناوری اطلاعات و رایانه گاها علمی و اجتماعی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

لینک های مفید 2


یک داستان کوتاه: رونوشت برابر اصل

برای امروز بخاطر اینکه مدتی نبودم، یک داستان کوتاه که آذر سال ۱۳۶۸ در مجله دانشمند منتشر شده بود، برایتان انتخاب کرده‌ام. امیدوارم خوشتان بیاید.


رونوشت برابر با اصل
نوشته نیکولای بلوخین -  ترجمه م. کاشیگر


امروز
- دوستان و همکاران، به نظر من بیدار کردنش جنایت است.
-یعنی، جناب والنتین پتروویچ، منظورتان این است که بگذاریم همینطور بمیرد؟
-ماریا فدوروونا، من منظورم دقیقاً همان چیزی بود که گفتم.
-اما والنتین پتروویچ، تنها معنای حرف شما این است که بکشیمش. شما از ما می‌خواهید که این آدم را بکشیم. ما پزشکیم، والنتین پتروویچ!
-ماریا فدوروونای عزیز شما نباید یک نکته را از یاد ببرید و آن هم این است که این یارو آدم نیست. نخیر آدم نیست. بیشتر نوعی داروست یا درست بگویم نوعی ابزار است: بله، نوعی ابزار جراحی مغز و اعصاب است.
-چرا آدم نیست؟ فقط چون برگ هویت ندارد؟
-نه فقط به این دلیل… گوش کنید… ببخشید ممکن است یک سیگار به من بدهید؟…

آیا دارند راجع به من حرف می‌زنند؟…
مدتی است هوش آمده‌ام و دارم به این حرفهای عجیب گوش می‌کنم. بو، بوی بیمارستان است.
نکند مریض شده باشم؟ چه اتفاقی برایم افتاده؟ باید یادم بیاید… خدای بزرگ! اسمم! اسمم را هر چه فکر می کنم یادم نمی‌آید! و این بو… بوی بیمارستان است و سیگار. کسی دارد سیگار می‌کشد. اما خدای بزرگ… اسمم! چرا اسمم یادم نمی‌آید؟ … نکند دیوانه شده‌ام؟ حتماً دیوانه شده‌ام. اینجا هم حتماً بیمارستان روانی است.

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
[ سه شنبه 14 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 20:44 ] [ کاوه حق پناه ]

 

 چند قورباغه را در ظرفی پر از آبجوش انداختند. آنها خیلی سریع از آبجوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه‌ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند، همه آن‌ها در آب‌جوش کشته شدند. چون نتوانستند عکس‌العملی به همان سرعت نشان دهند.

-------------------------------------------------------------------------

نتیجه: می‌توانیم تغییرات ناگهانی را متوجه شویم و متقابلا عکس‌العمل نشان دهیم. اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می‌شوند، وقتی متوجه می‌شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد: نه عادت‌های بد یک شبه وجود کسی را فرا می‌گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می‌شود. همه چیز پله پله انجام می‌شود.

مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنیم!

 

[ شنبه 11 / 11 / 1390برچسب:قورباغه ایی که زنده زنده آب پز شد, ] [ 11:29 ] [ کاوه حق پناه ]

 

وقتی نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمیعت ایستاده بودند . شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباسهای کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند بچه ها همگی با ادب بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند .

مادر دست همسرش را گرفته بود و با محبت به او لبخند می زد . وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند تا بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد : لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید : ببخشید، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه ای کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.

حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت : متشکرم آقا. مرد شریفی بود ، ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد ... بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم ...!!!!
 
بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم .
[ چهار شنبه 10 / 11 / 1390برچسب: ثروتمند زندگی کنیم یا ثروتمند بمیریم؟ , ] [ 1:34 ] [ کاوه حق پناه ]

 

یک دهان خواهم به پهنای فلک

تابگویم وصف زن را یک به یک

زن مگو دریای راز مرد هاست

مرجع رازو نیازو دردهاست...


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 29 / 10 / 1390برچسب:وای از آن وقتی که زن پستی کند , ] [ 22:14 ] [ کاوه حق پناه ]

 

 
مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد*
 
*با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد*
 
*رئیسش که یک شیر بود، از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود*
 
بقیه در ادامه مطلب...
 
 

ادامه مطلب
[ جمعه 28 / 10 / 1390برچسب:داستان جالب بهره وری, ] [ 2:28 ] [ کاوه حق پناه ]

 

بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید" ....


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 22 / 10 / 1390برچسب:عزیزترین بخش زندگی, ] [ 1:7 ] [ کاوه حق پناه ]

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند كه یهو زنش با ماهی تابه می كوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این كارو كردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .


.




نتیجه اخلاقی1: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند 


.



سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می كرده كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می كوبه تو سرش!بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود! 



.

.
نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنند



 

[ پنج شنبه 22 / 10 / 1390برچسب:نتیجه گیری اخلاقی, ] [ 1:59 ] [ کاوه حق پناه ]

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ




 


ادامه مطلب
[ جمعه 21 / 10 / 1390برچسب:ماجرای کلاغ عاشق!, ] [ 12:20 ] [ کاوه حق پناه ]
دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم…
 
وسط پل به ناگاه یه موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ،
 
دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده …مایوس و دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد …
 
گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟
 
با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی  پیچیده ؟ شی موی تو ؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره …. !!!
   


[ چهار شنبه 23 / 10 / 1390برچسب:دلنشین ترین فحش , ] [ 9:2 ] [ کاوه حق پناه ]

 


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق
تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید:
"چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"

دخترک پاسخ داد:
"من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد!"

 

[ چهار شنبه 22 / 10 / 1390برچسب:وقتی خدا عکس میگیرد! , ] [ 12:0 ] [ کاوه حق پناه ]
همسرم با صدای بلندی گفت: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

 
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ادامه مطلب
[ دو شنبه 21 / 10 / 1390برچسب:داستانک: دختر فداکار , ] [ 9:24 ] [ کاوه حق پناه ]

 

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد....

 

ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 / 9 / 1390برچسب:داستانک: توهم زیبا و خیس و وحشتناک! , ] [ 10:25 ] [ کاوه حق پناه ]
 

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

[ جمعه 9 / 9 / 1390برچسب:داستان دختر سی دی فروش, ] [ 22:23 ] [ کاوه حق پناه ]

 

روده بر.کام | www.roodebor.com

مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم بودند و از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.


در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟…مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را باهم بودیم !!!


زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودی.

[ چهار شنبه 11 / 8 / 1385برچسب:طنز - فواید راستگویی به همسر, ] [ 9:37 ] [ کاوه حق پناه ]

 

مردی ۸۰ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.

پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟

پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟

پسر گفت : بابامن که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟

عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و  به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳بار نامش را از من پرسید و من ۲۳بار به او گفتم که نامش کلاغ است.هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.

منبع: روده بر.کام

[ چهار شنبه 9 / 8 / 1385برچسب:, ] [ 3:25 ] [ کاوه حق پناه ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog By KMF :.

درباره وبلاگ

این وبلاگ صرفا جهت علاقمندان به فناوری اطلاعات و رایانه و انجام امور مربوط به دروس و پروژه ها میباشد. (البته شایدم یکمی بیشتر). البته ناگفته نمونه که علاوه بر مطالب عنوان شده ، مطالبی نیز در باب اجتماعی و فرهنگی و هنری و گاها نیمه 30یا30 که پیگرد نداشته باشه :) جهت اطلاع و آگاهی شما عزیزان گذاشته شده. همه مطالب متعلق به بنده نبوده و بعضآ توسط ساير دوستان و اون دسته عزیزانیه که مطالبشون موجوده و نتونستم منبعش رو پیدا کنم، ارائه ميشه. شما نيز چنانچه تمايل به ارسال مطلبی داشته باشيد،با كمال مسرت آنرا با نام خودتان در وبلاگ منتشر ميكنم. تاریخ تاسیس: 20 مهر 1390 ارادتمند شما: کاوه حق پناه
موضوعات وب
1 لینک های مفید
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امکانات وب
Online User